سفارش تبلیغ
صبا ویژن



هرچی دلم دلش بخواد


 مرد مسن? به همراه پسر25ساله اش در قطار نشسته بودند.در حال? که مسافران در صندل? ها? خود نشسته بودند،قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع حرکت قطار پسر25ساله که در کنار پنجره نشسته بود پر از شور و ه?جان شد.دستش را از پنجره ب?رون برد و در حال? که هوا? در حال حرکت را با لذت لمس م? کرد،فر?اد زد:پدر نگاه کن درخت ها حرکت م? کنند. مرد مسن با لبخند? ه?جان پسرش را تحس?ن کرد. کنار مرد جوان زوج جوان? نشسته بودند که حرف ها? پدر و پسر را م? شن?دند و از پسر جوان که مانند ?ک کودک5ساله رفتار م? کرد،متعجب شده بودند.ناگهان جوان دوباره با ه?جان فر?اد زد: پدر نگاه کن،رودخانه،ح?وانات و ابرها با قطار حرکت م? کنند. زوج جوان پسر را با دلسوز? نگاه م? کردند.باران شروع شد. چند قطره باران رو? دست پسر جوان چک?د و با لذت آن را لمس کرد و دوباره فر?اد زد:پدر نگاه کن.باران م? بارد.آب رو? دست من چک?د. زوج جوان د?گر طاقت ن?اوردند و از مرد مسن پرس?دند:چرا شما برا? مداوا? پسرتان به پزشک مراجعه نم? کن?د؟ مرد مسن گفت:ما هم?ن ا?ن از ب?مارستان بر م? گرد?م.امروز پسرم برا? اول?ن بار در زندگ? م? تواند بب?ند...


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/8ساعت 4:25 عصر توسط خواهرجون نظرات ( ) |

 

گل

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/8ساعت 4:20 عصر توسط خواهرجون نظرات ( ) |

من خوشحالم که زنده ام و بهار را تجربه میکنم ...

خوشحالم که باز هم سبزه ها را دیدم ...

 خوشحالم که از همه عیدی گرفته ام .

 این یعنی من زنده ام و خانواده ام هم.


نوشته شده در چهارشنبه 91/1/16ساعت 2:7 عصر توسط خواهرجون نظرات ( ) |

زیبایی

صبح برای همه یکی است

آدم خوش بین کسی است  که صبح از خواب برمیخیزدو  به سوی پنجره میرود ممیگوید ( صبح بخیر پروردگار من )

و در مقابل آدم بدبین کسی است که پای پنجره میرودو میگوید ( خدای من باز هم صبح شد )

حق انتخاب با توست صبح برای همه یکیست. . .


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/26ساعت 1:8 عصر توسط خواهرجون نظرات ( ) |

ب

بهتره که برم اینجا کسی نیست. . .


نوشته شده در دوشنبه 90/11/24ساعت 4:9 عصر توسط خواهرجون نظرات ( ) |

ذ


نوشته شده در دوشنبه 90/11/24ساعت 4:7 عصر توسط خواهرجون نظرات ( ) |

ذا  چرا هیچ کس منو تحویل نمیگیله. . . .


نوشته شده در دوشنبه 90/11/24ساعت 4:5 عصر توسط خواهرجون نظرات ( ) |

سلام من تازه به دنیای وبلاگ اومدم . سلام سلام سلام . . . .

 کسی اینجا نیست. . .ئ


نوشته شده در دوشنبه 90/11/24ساعت 4:2 عصر توسط خواهرجون نظرات ( ) |

<      1   2      

آخرین مطالب
» سلام
تبر طلایی
ادم
...
ا ن ص ا ف
ش ع ر
ع ش ق
خدا
حکایت درخت
خانه ای با پنجره های طلایی
هیچ وقت زود قضاوت نکنید.
داستانهای عاشقانه
خوشحالم
صبح برای همه یکیست . .
هعععععععععععععععع67فه
[همه عناوین(18)]

Design By : RoozGozar.com

*
name="dewplayer">